توضیحات
لوکا مودریچ به عنوان یکی از چشمنوازترین هافبکهای دوران ما، در کودکی زندگی دشواری در جریان روزهای تلخ جنگ یوگوسلاوی داشت. او در این کتاب که به خوبی نوشته شده و سرالکس فرگوسن و زوانیمر بوبان برای آن مقدمه نوشتهاند، توانسته به زیبایی بالا رفتن از پلههای ترقی را به تصویر بکشد. او کتاب را از لحظهی تلخ خود، یعنی شکست در فینال جامجهانی 2018 آغاز میکند.
در حالی روی سکو ایستادم که جایزه بهترین بازیکن جامجهانی 2018 در دستانم بود. وقتی بچه بودم و هنوز نمیدانستم رسیدن به قله چقدر سخت است، در این رویا به سر میبردم که روزی بهترین دنیا خواهم شد و وقتی این اتفاق افتاد، و جایزه توپ طلای جامجهانی در دستانم بود، تنها چیزی که حس کردم، غم و اندوه بود. میتوانست شادترین لحظه دوران حرفهای من باشد اما این طور نبود. به تازگی در فینال جامجهانی شکست خورده بودیم و در حالی که آدرنالین هنوز به شدت در رگهایم جریان داشت، تنها یک فکر از ذهنم میگذشت: «تمام است»
در زمین مسابقه، در حالی که منتظر اعلام رسمی بودم تا مرا به صحنه فرا بخوانند، تلاش کردم به جام قهرمانی نگاه نکنم اما نتوانستم جلوی خودم را بگیرم. چشمانم به سمت آن میرفت. به سمت جایزهای که به قهرمان جهان داده میشد. واقعا فکر کرده بودیم میتوانیم آن را به خانهمان و به کرواسی ببریم. در آن لحظه، در باران شدید مسکو، ناراحتی شدیدی را حس کردم. خیلی نزدیک شده بودیم و سپس بعد از تمام مشکلات و فداکاریها، جام از میان دستانمان لغزیده بود. در آن کسری از ثانیه، پیش خودم فکر کردم چه میشد اگر نامم را صدا میزدند و آن جام را هم به دستم میدادند. چه میشد اگر آن جام را در کنار همتیمیهایم بالای سرم میبردم و در کنار هم و هوادارانمان با شدت فریاد میزدیم و شادی میکردیم.
بخشی از متن کتاب
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.