اسطوره/حماقت/واقعیت

اسطوره:

سال ۲۰۱۴ مارادوانا مصاحبه‌ای کرد و گفت: «می‌دونی اگر سراغ مواد نرفته بودم، چه بازیکنی می‌شدم؟»

یک لحظه مکث می‌کنم. جمله‌ی بعدی او هم مهم است، اما این… نه؛ فکر نمی‌کنم کسی بداند او «چه» بازیکنی می‌شد. مگر می‌شود از مارادوانا بهتر بود؟ تا امروز، حتی پس از  مسی و رونالدو، مارادونا همچنان قله‌ی جایی است که بشر به عنوان فوتبالیست توانسته به آن برود. مارادونا آخرین عدد روی خط‌کش فوتبال است.

اما مارادونا، به مانند یک قهرمان تراژدی یونانی قرار نیست جان سالم از این صحنه به در برد. خودش، طرفدارانش، هر کسی که فوتبال، شهرت، آرژانتین یا کوکائین را می‌شناخت، می‌دانست که پس از خداحافظی او از فوتبال، روزشماری پشت سرش آخرین لحظاتِ دنیا با مارادونا را اندازه می‌زند. سرکشی او چیزی فرا انسانی بود. اورفئوس، قهرمان اساطیر یونان که نوازنده‌ای جادویی بود، برای بازگرداندن همسرش، ائورودیکه به دنیای مردگان می‌رود و پس از جلب توجه هادِس، خدای دنیایِ زیرین، می‌تواند همسرش را بازگرداند؛ فقط به یک شرط. او و همسرش نباید تا خارج شدن کامل از دنیای مردگان به پشت سر نگاهی بی‌اندازند. اورفئوس وقتی از دنیای مردگان خارج می‌شود، بدون توجه به اینکه همسرش در پشت سر هنوز خارج نشده، نگاهی از روی شانه به عقب می‌اندازد و بلافاصله ائورودیکه محو می‌شود.

حالا دِیگو اورفئوسی است که نباید به عقب نگاه کند. اما به عقب نگاه می‌کند؛ پرواز می‌کند، با دست چپ ضربه‌ای می‌زند و بعد هم توی دوربین نگاه می‌کند: «این انتقام ما بود، این دست خدا بود.» در تمام زندگی، دیگو فراتر از یک اسطوره‌، مدام به عقب نگاه می‌کند و بدون ترس از دست دادن، شرارتش را ارجح به هر چیزی می‌بیند. دیگو هر روز بخشی از زندگی‌ را جلوی رویش محو شده می‌بیند، اما این، چیزی است که او هست. انگار می‌داند که در نهایت ما مجبور به از دست دادنیم، پس با گستاخی همیشگی‌اش سراغ آن می‌رود.

حماقت:

اما قاموس اساطیری مارادونا، دقیقاً آن چیزی نیست که عاشقش هستیم. او در ادامه‌ی مصاحبه‌اش می‌گوید: «من ۵۳ سالمه و مثل ۷۸ ساله‌ها هستم. چون زندگی نرمالی نداشته‌ام، تا الان هشتاد سالی زندگی کرده‌ام.»

سایمون کریچلی می‌گوید: «اگر بُعدی آیینی برای فوتبال وجود داشته باشد، من ترجیح می‌دهم آن را در عادت‌های معمول بازی و البته حماقت بی‌چون و چرای آن ببینم. دوست داشتن فوتبال به اندازه‌ی من، مانند خیلی از ما، واقعاً احمقانه است، و بخشی از جذابیت عظیم این بازی تمایل ارادی و کامل ما به چیزی است که بسیار احمقانه است. و تازه به زمان زیادی که از ما می‌گیرد اشاره نمی‌کنم. اما من چیز بدی در احمق بودن نمی‌بینم.»

چیزی که در این جمله مجذوبم می‌کند، کارکرد حماقتی جمعی در اتلاف وقتی آگاهانه برای فوتبال است. تا حدی با حرف کریچلی موافقم، فوتبال ذاتاً چیزی به ما نمی‌دهد. وقت را می‌گیرد، باعث هدر رفتن پول می‌شود، شاید فشاری بی‌خود بر قلب و اعصابمان بیاورد، اما ما مجنون‌وار هر یکشنبه تلویزیون را روشن می‌کنیم و پای نورِ سبزِ‌ آن می‌نشینیم. حماقت. از طرفی دیگو به مانند خاطره‌ای کوچک، زیبا، پر نور، زیر درختان سرسبز در تابستانی مطبوع از کودکی‌مان است. از آن خاطراتی که در تفکراتِ شناور روزانه سراغشان می‌رویم، در تصمیماتمان در نظر می‌گیرم و تمام عمر به دنبال بازتولید آن هستیم. دیگو، لحظه‌ای طلایی از فوتبال را به ما ارائه می‌داد، که ورای حماقتی که خودش بهترین مثالش بود، هدفی محو و دور را در مقابلمان قرار می‌داد تا تمام عمر به دنبال بازتولیدش باشیم. ما هم مانند هر کسی که گل ۱۹۸۶ به انگلستان را دیده است؛ هر یکشنبه برای بازتولید دیگو پای تلویزیون می‌نشینیم.

واقعیت:

مارادونا در کتاب زندگی‌نامه‌اش می‌گوید: «جیامپرو بونیپِرتی، رئیس یوونتوس، در نقل قولی گفته بود بازیکنی با فیزیک بدنی من به هیچ جا نمی‌رسد. خب، به جایی رسیدم، درست است؟ فوتبال خیلی زیبا است، چون برخلاف چیزهای دیگر، جایی برای همه در آن پیدا می‌شود؛ حتی کوتوله‌هایی مثل من!»

دیگو واقعیت زندگی را به سخره می‌گیرد. واقعیت کوتاه قدی‌اش را. واقعیت اینکه با چنین فیزیکی نمی‌توانی فوتبالیست شوی. اگر فوتبالیست شوی، به درد نمی‌خوردی. به تیم ملی که امکان ندارد برسی. رسیدی؟ تو که هیچ، بهترین‌ها هم نمی‌توانند در حساس‌ترین بازی جام‌جهانی هشت نفر را دریبل بزنند.

اما نه؛ همه را دارد. او واقعیتِ زندگی را به چالش می‌کشد. «عادی»ها را زمین می‌زند، قانون را می‌شکند. این ذاتِ تقابل‌گر دیگو با واقعیت، شاید جذاب‌ترین بخش وجودِ پر از گره‌ی اوست. وجودی که قائم بر آن بدن نحیف و فرتوت نیست. دیگو به ما یاد داده که «جایی برای همه پیدا می‌شود»؛ پس در پس قلب همه‌ی فوتبالی‌ها، جایی برای این کوتوله پیدا خواهد شد. مطمئنم که حالا آرژانتینی در حال قانون‌شکنی در دنیای دیگری است.

خداحافظ اورفِئوس خلاف‌کار.