مثل تمام بد بیاریهای زندگی؛ مثل از دست دادن یک عزیز؛ مثل محقق نشدن یک آرزو که با رویا نشاندیمش وسط این همه فغان؛ مثل افسوسهای بیثمر و بیضرر که مثل خوره مدتی ناخن به یادْمانِ ذهن ما میکشد؛ این تصویر همانقدر غم انگیز و سرخوشانه است؛ یک جورایی آدم را هوایی اگرها میکند؛ اینکه مثل کودکیها روی کاغذ بنویسیم «اگر صد یا دویست میلیون داشتم چه ها یک به یک میکردم»، وقتی این چند صبح از خواب بر میخیزیم و هنوز ترکش احساس از یک تیم ملی روحمان را با خودش از کالبدمان گرفته و به پرواز از همزاد پنداری با فوتبالیستهایمان پیوند زده؛ به این باید فکر کنیم؛ چقدر خوشبخت، بداقبال هستیم؛
که توانستیم دو لغت متضاد یکدیگر را کنار هم ردیف کنیم تا نشان دهیم تا کجاها رویا داشت مثل بالونی ما را به عرش غرور میبرد؛ آن شش دقیقه پایانی وقت اضافه که مصممتر شده بودیم به دومین گل از تیمِ مردمی از جامعهی ناامیدی که گل خوردن فلسفه هر روزه از مردمداریش است؛ تیمی درست مثل ما، جماعتی سر خورده که حتی فکر به آینده که چه میخواهد بشود هم به جنون خشم و عصبانیت میرساندش؛
این ما از مردمی که امید را مدتهاست در پستوی ذهنهایمان به واژه مضحک حال بهم زن گره زدیم. باز هر روز صبح از خواب بیدار میشویم تا شاهد یک شخم دیگر به جانمان باشیم، تا بدانیم؛ دل مشغولیهای ما مثل آن سیو از دایو بیرانوند است، از پنجاه-پنجاه کردن زندگی؛ یک پرش بیبازگشت: یا با توپ فرود بیاییم و با شعف به آسمان سفر کنیم؛ یا توپ را ته تور زندگیمان مثل تمام آن نشاندنهای بدبختی درون طالعمان بگنجانیم.
عماو واسع
این مطلب از برگزیدگان مطالب ارسالی به کمپین «برای فوتبال» نشر گلگشت است